ما چند نفر

لبیک یا مهدی ...


نقطه. سر خط...

به نام خدایی که :

هستی را با مرگ

زندگی را با رنگ

عشق را رنگارنگ

رنگین کمان را هفت رنگ

شاپرک صد رنگ

ومرا ...

دلتنگ دوستان آفرید

 

 

سلام به همه ی اونایی که باور دارن:

 که دنیا از اونا یکی بیشتر  نداره! (۱)

همه ی اونایی که فکر می کنن اونا یگانن!

این که ساخته شدن واسه کارای بزرگ!

همه ی اونایی که باور دارن می تونن!

و البته همین  ما چند نفر  هستیم که درد دل هم رو می فهمیم...

همین ما چند نفر هستیم که هم دیگرو درک می کنیم...

باید بگم همه ی آدم های دنیا توی وبلاگ من دعوت دارن!

هر کی که پایی برای رفتن تا آخر خط داره...

همه ی اونایی که حرفی برای گفتن دارن!

این جا رو به آدم هایی پیشنهاد می کنم که برای احساسشون وقتی قائل اند و فکر می کنند که به قول سهراب باید بگذارند احساس هوایی بخورد!

یا علی مدد...

دختری که قلبش برای همه ی مردم دنیا می تپه.......  

 

 

(۱): فکر نکنین که خود پسندیم گل کرده! این از هر نظری که فکر کنین درسته. مثلا تو کل دنیا چند نفر با اسم و فامیل و شکل و ... شما وجود داره؟ماجرای اثر انگشت هم که دیگه معرف حضوره و دی ان ای و ...!

 

 

 

سه شنبه 4 اسفند 1398برچسب:,

|
 
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

به نام خدای علی... و شیعیانش... 

 

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !

یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ....

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ...

که چگونه.....!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....

تو نگرانم نشو !!

فراموش کردنت را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت

...
 

شنبه 10 تير 1391برچسب:,

|
 
تولد تولد تولد !!!

  به نام خدای علی ... و شیعیانش ... 

این قبله را بچرخان تا سمت دیگر هستی

امروز به کعبه نماز می خوانم

به زاویه ی شروع

به کنج معجزه

به گوشه ی عشق

امروز به رکن یمانی نماز می خوانم

همین و بس 

 

یا علی...

(درسا)

 

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,

|
 
دلم ...

  چند روز پیش مشکی پوشیده بودم
هر کی رد شد پرسید:
وا! چرا مشکی پوشیدی؟
اما هر کار کردم روم نشد بگم:
دلم مرده
...

(درسا)

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,

|
 
از حسین پناهی

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

به ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه ی کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا می پَرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مرده ام

{حسین پناهی}

چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,

|
 
قصر کوچک

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

این اولین بار نیست که وقتی از کنارش رد می شم توجهم رو جلب می کنه.

اما این دفعه یه طور دیگس!

انگار مرموز تره. چون فراموش شده تر از همیشه به نظر می رسه ...

 

از وقتی بچه بودم یادمه بابام آخر یه سری آدرسا می گفت:

وارد خیابون که شدی کوچه ی دوم سومه سر نبشه دیگه پیداس! می بینیش!

سر نبشه. اما نمی دونم چرا هیچ کس اونو نمی بینه!!!

 

صدای قهقهه، رنگای متناقض و بوی آشغال!

اینا اجزای سازنده ی تصویرشن.

قهقهه ی جوونایی که به رستوران بغلی می رن یا شایدم از اون بیرون می آن!

رنگ دیوارایی که دیگه معلوم نیست سفیدن، طوسی، خاکستری یا حتی سیاه! به نظرم از اون مواردیه که بستگی داره! و .... بوی زباله هایی که از سطل های رو به روی در همیشه بستش بلند می شه. کارگر های رستوران کناری در کمال نامردی تمام زباله هاشونو اون جا می ریزن. نه حتی یک قدم اون طرف تر!

 

از کجا معلوم؟

شاید اون هم یه روزی – یه روز خیلی دور – برای خودش کلی ماجرا داشته.

شاید یه زوج جوون اولین شام زندگی مشترکشون رو اون جا خورده باشن!

شایدم اصلا همون جا با هم آشنا شده باشن...

من که نه! اما حتما تو این شهر بزرگ یه نفر پیدا می شه که هر دفعه از جلوی این (نمی دونم چی بگم. اما مودبانش اینه:) بنا رد می شه کلی خاطره براش زنده بشه!

احتمالا یک نفر بوده که بعد از یک دعوای سخت اون جا رو برای آشتی با همسرش یه گوشه ی دنج دیده باشه.

یا دختری که برای پدرش یه تولد کوچیک ترتیب داده بوده.

 

و کلی شاید و احتمالا و اما ی دیگه!

 

چیزی که نباید از یاد برد صدای خنده ها و گریه هایی که اگه گوشتو به درش بچسبونی هنوز هم خیلی واضح بین دیوارای ضخیمش پیچیدن....

 

قصر کوچک عزیز!

با این که هیچ وقت بخت یار نبوده تا ساعتی با هم باشیم اما در هر حال دلم می خواد بدونی تو جز نقاط مورد علاقه ی من توی این شهری که اگه 2روز نبینمت دلم برات یه ذره می شه!

 

به امید روزی که پامو با خرسندی تمام برای رسیدن به کلی فکر و ایده ی جدید از اون درای چوبی زیبات تو بذارم!

 

اما فعلا آسوده بخواب قصر کوچولوی من! 

(درسا) 

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,

|
 
اسیر

به نام خدای علی... و شیعیانش...

همیشه از فروغ و شعر هاش بدم می اومد.

اما جدیدا نظرم عوض شده!

خیلی زیاد!

 

 

اسير

 

تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:,

|
 
اشتقاق

به نام خدای علی... و شیعیانش...

وقتی جهان از ریشه ی جهنم

و آدم از عدم

و سعی از  ریشه های یأس  می آید

وقتی یک تفاوت ساده در حرف

کفتار را

به کفتر تبدیل می کند

باید به بی تفاوتی واژه ها

و واژه های بی طرفی مثل نان دل بست

نان را از هر طرف که بخوانی نان است

 

(قیصر امین پور)

دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,

|
 
من عاقبت از این جا خواهم رفت ...

به نام خدای علی... و شیعیانش... ل

من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت،این فال را برای دلم دید...

به اندازه ی همه بزرگیت ازت دلگیرم ،
یک تکـه آسمــان کلنگـی خریـدارم !!! روی ایـن خـاک بـوی زندگــی نمی آیــد...

این دنیا خیلی وقت است بوی تعــفـن می دهد ...
فقط اين شهر كافی نیست...
دنیا را تعطیل كنید!

غربت دور از وطن بودن نیست غربت جایی است که در ازدحامی از انسان نماها باشی و از خفَقان و تنهایی جانت به لبت برسد!!!

در سرزمینی که سایه ی ادم های کوچک بزرگ باشد بی شک افتاب در حال غروب است...

عدالت شوخي زننده اي است گاهي...

میدانی تنهایی کجایش درد دارد !!؟

انکارش ...

پنج شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,

|
 
کلاغ

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

زمستون سردی بود

کلاغ غذا نداشت جوجه هاشو سیر کنه

گوشت بدنشو می کند می داد جوجه هاش بخورن

زمستون تموم شد و کلاغ مرد!

اما بچه هاش نجات پیدا کردن

خوشحال شدن و گفتن:

چه خوب شد مرد! راحت شدیم از این غذای تکراری...

یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:,

|
 
دل خوش...

به نام خدای علی... و شیعیانش...

دل خوش....
جا مانده است چیزی
جایی که هیچ گاه دیگر
هیچ چیزجایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه ونه دندان های سفید

(حسین پناهی)

پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:,

|
 
ستاره

 به نام خدای علی... و شیعیانش...

امشب بعد از مدت ها وقتی به آسمون خیره شدم تونستم سوسوی ستاره ها رو توش ببینم...

ستاره های مهربون...

خیلی دلم برای دیدنتون تنگ شده بود...

 

ای ستاره ما سلام مان بهانه است

عشقمان دروغ جاودانه است

در زمین زبان حق بریده اند

حق زبان تازیانه است

و ان که با تو صادقانه درد دل کند

های های گریه ی شبانه است

(فریدون مشیری)

یک شنبه 24 دی 1390برچسب:,

|
 
کتابخونه

 به نام خدای علی... و شیعیانش... 

 

از راه می رسم

.

کوله رو به کناری پرت می کنم و ولو می شم روی تخت

این قدر فکر تو ذهنمه که نمی دونم باید به کدوم فکر کنم

بلند می شمو همین طوری توی خونه برا خودم ول می گردم

ساعت می شه ۴. اما من هم چنان حوصله ی درس خوندنو ندارم

نمی دونم چرا

واقعا برای خودمم قابل درک نیست

که چرا اصلا برای امتحان فردام که دربارش هیچیم بارم نیست نگزان نیستم.... به هیچ وجه

چشمم می افته به چند تا کتاب که از قبل گذاشتمشون لب کتابخونه

حالا هر کدومو به یه دلیل

برشون می دارم هر کدومو سر جاش می ذارم

وایمیسم و فقط به کتابخونه ی بزرگ جلوم زل میزنم

یه تصویر از جلوی چشمم رد می شه

این کتابه

و یه تصویر دیگه

لحظه ای که خریدمش

این یکی رو هم از همون جا خریدم

اینو از زهرا هدیه گرفتم

اینو

...

ساعت ۶ه

چه قدر عجیب

و این کتاب

فردا باید امتحانش بدم

خوب پس می خونمش

حالا که دیگه دلتنگ نیستم

حالا که همه غصه هامو فکرامو همه چی رو تو بهترین جای دنیا

تو کتابخونم

جا گذاشتم

...

یا علی

(درسا) 

یک شنبه 22 دی 1390برچسب:,

|
 
آرامش

 به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

سلام.

اون قدر دلم گرفته که نمی دونم اصلا دیگه بهتر می شه؟

یا تا آخر ...

اصلا نمی دونم که دیگه می تونم ادامه بدم یا نه...

تنهاچیزی که نیاز دارم یه کم آرامشه

که البته اونم نمی دونم که باید از کجا بیارم...

 

از دنیایی که همش پر جنگه؟

از آدمایی که افتخارشون تیکه تیکه کردن هم نوعاشونه؟

وقتی برادر به برادر رح نمی کنه

وقتی پدر و مادر با بچه هاشون بیگانن؟

تو این دنیا؟

که ارزون ترین و بی ارزش ترین چیزش عشقه؟

تو دنیایی که ویژگی مشترک همه تنهاییه؟

دنیایی که رواجش خیانته؟

 

آخه! نه تو بگو!

من آرامشو از کجای این دنیای خراب شده بیارم؟؟؟

(درسا)

سه شنبه 13 دی 1390برچسب:,

|
 
شب تنهایی خوب

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

گوش کن...

دور ترین مرغ جهان می خواند...

شب سلیس است و یکدست... و باز...

شمعدانی ها...

و صدادار ترین شاخه ی فصل ماه را می شنوند...

 

پلکان جلوی ساختمان

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم...

 

گوش کن...

جاده صدا می زند از دور قدم های تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک ها را بتکان...

کفش به پا کن... و بیا...

و بیا تا جایی که...

که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب...

اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

 

پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که...

که از حادثه ی عشق تر است... 

 

به امید آن که به آن عشق برسید... 

تا بعد...

 

جمعه 30 مرداد 1389برچسب:,

|
 
انتخاب

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

هر روز صبح که از خواب بر می خیزی می توانی بگویی:

- صبح به خیر خدا جان

یا بگویی:

- خدا به خیر کنه. صبح شده!

انتخاب با توست!

 

 

جمعه 24 مرداد 1389برچسب:,

|
 
اشکی در گذرگاه تاریخ

به نام خدای علی... و شیعیانش...  


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد...

گرچه آدم زنده بود...

 

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود...

 

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت...

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت.

ای دریغ...

آدمیت برنگشت...

 

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی- پاکی- مروت- ابلهی است!

صحبت از موسی و عیسی و محمد نا به جاست

قرن موسی چمبه هاست!

 

روزگار مرگ انسانیت است!

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام

زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان می کنند!

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آن چه این نامردان با جان انسان می کنند.

صحبت از پژمردن یک برگ نیست.

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست.

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ اسانیت است!

{فریدون مشیری}

 

 

یا علی...

 

چهار شنبه 27 تير 1389برچسب:,

|
 
یه داستان غم بار

به نام خدای علی... و شیعیانش...

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 

 

 

چهار شنبه 27 تير 1389برچسب:,

|
 
مزرعه ی زندگی من

  به نام خدای علی... و شیعیانش...

مترسک ناز می کند

کلاغ ها فریاد می زنند

و من سکوت می کنم...

این مزرعه ی زندگی من است

خشک و بی نشان

{رضا ماهوری}

 

چهار شنبه 19 تير 1389برچسب:,

|
 
بعد از رفتنت ...

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم.

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخر حرفت...

و من بعد ازعبور تلخ و غمگینت...

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم.

 

نمی دانم چرا رفتی...

نمی دانم چرا...

شاید خطا کردم...

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا  تا کی  برای چه

ولی رفتی...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید...

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غم خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد.

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود...

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از بین خواهد رفت.

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد...

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد مرا با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای تو ام.

 

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پنجره آرام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم.

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا...

شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...

{مریم حیدر زاده}

یا علی...

سایه ی علی بر سرتون مستدام...

 

چهار شنبه 9 تير 1389برچسب:,

|
 
همین صدا ...

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

صدا ، همين صدا، همين صدا بود

درست ابتداي ماجرا بود

 

نفس شکست و در صدايمان ريخت

صدا ولي هنوز نارسا بود

 

سلام و انتظار و ترس و لبخند

و تازه اولين قرار ما بود

 

دلم ز پيله اش جدا نمي شد

پرنده اي که در قفس رها بود

 

صدا ترانه خواند و عاشقم کرد

صدا، همين صدا، همين صدا بود

{عبدالجبار کاکایی}

 

یا علی ...


 

سه شنبه 3 تير 1389برچسب:,

|
 
کابوس

 

به نام خدای علی... و شیعیانش... 

 

نیمه شب بود و غمی تازه نفس

 ره خوابم زد و ماندم بیدار

ریخت از پرتو لرزنده ی شمع

سایه ی دسته گلی بر دیوار

 

همه گل بود ولی روح نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود

سایه ای سرد و غم انگیز و سیاه

گوییا مرده ی سرگردان بود

 

شمع خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند

کس نپرسید کجا رفت؟ که بود؟

که دمی چند در این جا گذراند؟

 

این منم خسته در این کلبه تنگ

روح درمانده ام از جسم جداست

من اگر سایه ی خویشم یارب

روح آواره ی من کیست؟ کجاست؟

 {فریدون مشیری}

 

 

سه شنبه 3 تير 1389برچسب:,

|
 
آدما

   به نام خدای علی... و شیعیانش... 

 

آدما دنیا رو دیوار می بینن

روزای آفتابی رو تار می بینن

 

دوس دارن یه روز بیاد رها بشن

مث شبنم از زمین جدا بشن

 

سایه هاشون روی دیواره ولی

پر و بالشون گرفتاره ولی

 

آدما آی آدمای رنگا رنگ

توی کوچه های این شهر فرنگ

 

میشه این دیوارو پشت سر گذاشت

می شه با فاصله ها کاری نداشت

 

می شه عاشق شد و پر کشید و رفت

اون سوی فاصله ها رو دید و رفت

 

دو نگاه وقتی که آفتابی می شن

می رسن به همدیگه آبی می شن

 

دو نگاه  دو آرزو   دو خاطره

مث گلدونای پشت پنجره

 

دنیا رو آبی آبی می بینن

شب و روزو آفتابی می بینن

{عبدالجبار کاکایی}

به امید روزهای بهتر...

یا علی...

 

دو شنبه 3 تير 1389برچسب:,

|
 
قاصدک بارون

 به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

باز هم اشک خدا به حال بنده هاش جاریه...  

و من همون طور که از خیابونا می گذرم همه چیزو نگاه می کنم تا ببینم بارون اونا رو هم مثه من منقلب کرده یا نه...

این جارو! سر هر شاخه حد اقل 3 تا کلاغ نشسته!

یاد شعر نیما می افتم

و بی اختیار اونو زمزمه می کنم

" قاصد روز های ابری داروگ

کی می رسد باران؟"

اما کو داروگ؟

نمی دونم

شاید اینم یکی دیگه از اون قوانین طبیعته که می شه اونو هر جایی پیدا کرد جز سر جای خودش!!!

از کنار هر درختی که می گذرم به تمام کلاغاش نگاه می کنم.

یادم می آد که یکی بهم گفته بود اصلا خوب نیست آدم تو بارون به کلاغا و گربه های سیاه نگاه کنه. اگه ببینیشون حتما یه چیز بدی اتفاق می افته.

اما... مگه از اینی که هست بدترم می تونه باشه؟

باز هم می گذرم

باز هم نگاه می کنم

نگاهم با کلاغی گره می خورد

انگار نگاهش تا بی نهایت ادامه داره...

سرش رو بر می گردونه

کجا رو نگاه می کنه؟

سرش رو به طرف دیگه می چرخونه

دوباره و دوباره

انگار می خواد تمام اطراف رو زیر نظر بگیره

چی رو نگاه می کنه؟

نمی دونم چرا. اما احساس می کنم فاجعه ی بزرگیه که نمی فهمم!

اصلا شاید اگه برم اون طرف خیابون داروگ هارو ببینم.

با اولین قدم چشمم به مادر و دختری می افته که اون طرف خیابون ایستادن

اون زن، اون مادر،  یه طوری منو نگاه می کنه که انگار تا به حال کسی به این دیوونگی ندیده!

اما کودک شیرین ترین لبخند دنیارو به لب داره...

تمام شجاعتم رو جمع می کنم

همیشه از رد شدن از خیابون می ترسیدم...

وقتی می خوام از کنارشون رد شم، اون زن، اون مادر، فقط می گه

" خدا به داد این ملت برسه!"

 و دخترش رو از کنار من می کشه.

اما دختر فقط شیرین ترین لبخند دنیا رو به لب داره...

از من دور می شن

هنوز  چند قدمی نرفتن که دختر دست مادرش رو رها می کنه و به سمتم می دوه

قاصدکش رو تو دستم می ذاره

" اشتباه کردی اومدی این طرف. تو هم گول کلاغارو خوردی که یادت رفت به قول بابام آسمون این شهر همه جا یه رنگه!!!"

می دوه و از من دور می شه.

به قاصدک نگاه می کنم.

دستم رو رو به آسمون بلند می کنم

قاصد روز های ابری

داروگ

کی می رسد باران؟؟؟

و به قاصدک می دمم...

 

 

یا علی...

( این یا علی رو بگو. اگه می خوای عشق آغاز بشه...)

(درسا)

سه شنبه 7 آبان 1388برچسب:,

|
 


در انتظار ظهور آسمانی ترین


 

درسا

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ما چند نفر و آدرس machandnafar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





يه چيزايي پيدا ميشه
ردیاب خودرو

 

 

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
تولد تولد تولد !!!
دلم ...
آدما
از حسین پناهی
قصر کوچک
اسیر
اشتقاق
انتخاب
شب تنهایی خوب
قاصدک بارون
آرامش
کلاغ
کتابخونه
ستاره
من عاقبت از این جا خواهم رفت ...
دل خوش...
اشکی در گذرگاه تاریخ
یه داستان غم بار
مزرعه ی زندگی من

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی