به نام خدای علی... و شیعیانش...
از راه می رسم
.
کوله رو به کناری پرت می کنم و ولو می شم روی تخت
این قدر فکر تو ذهنمه که نمی دونم باید به کدوم فکر کنم
بلند می شمو همین طوری توی خونه برا خودم ول می گردم
ساعت می شه ۴. اما من هم چنان حوصله ی درس خوندنو ندارم
نمی دونم چرا
واقعا برای خودمم قابل درک نیست
که چرا اصلا برای امتحان فردام که دربارش هیچیم بارم نیست نگزان نیستم.... به هیچ وجه
چشمم می افته به چند تا کتاب که از قبل گذاشتمشون لب کتابخونه
حالا هر کدومو به یه دلیل
برشون می دارم هر کدومو سر جاش می ذارم
وایمیسم و فقط به کتابخونه ی بزرگ جلوم زل میزنم
یه تصویر از جلوی چشمم رد می شه
این کتابه
و یه تصویر دیگه
لحظه ای که خریدمش
این یکی رو هم از همون جا خریدم
اینو از زهرا هدیه گرفتم
اینو
...
ساعت ۶ه
چه قدر عجیب
و این کتاب
فردا باید امتحانش بدم
خوب پس می خونمش
حالا که دیگه دلتنگ نیستم
حالا که همه غصه هامو فکرامو همه چی رو تو بهترین جای دنیا
تو کتابخونم
جا گذاشتم
...
یا علی
(درسا)
نظرات شما عزیزان:
AMIRALI
ساعت4:48---14 بهمن 1390
چه تراژدی غریبی است
مرگ ابها را میبینم
که هراسان به هر سو در جریان اند
و مرگ خورشید را که در تب خود میسوخت
و مرگ خاک را که درزیر بار غم از هم میگسلد
و مرگ باد را که بیهوده به گرد خویش میگردد!
اینک
فصل فراموشی فرا رسیده
|