ما چند نفر

لبیک یا مهدی ...


آدما

   به نام خدای علی... و شیعیانش... 

 

آدما دنیا رو دیوار می بینن

روزای آفتابی رو تار می بینن

 

دوس دارن یه روز بیاد رها بشن

مث شبنم از زمین جدا بشن

 

سایه هاشون روی دیواره ولی

پر و بالشون گرفتاره ولی

 

آدما آی آدمای رنگا رنگ

توی کوچه های این شهر فرنگ

 

میشه این دیوارو پشت سر گذاشت

می شه با فاصله ها کاری نداشت

 

می شه عاشق شد و پر کشید و رفت

اون سوی فاصله ها رو دید و رفت

 

دو نگاه وقتی که آفتابی می شن

می رسن به همدیگه آبی می شن

 

دو نگاه  دو آرزو   دو خاطره

مث گلدونای پشت پنجره

 

دنیا رو آبی آبی می بینن

شب و روزو آفتابی می بینن

{عبدالجبار کاکایی}

به امید روزهای بهتر...

یا علی...

 

دو شنبه 3 تير 1389برچسب:,

|
 
اشکی در گذرگاه تاریخ

به نام خدای علی... و شیعیانش...  


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد...

گرچه آدم زنده بود...

 

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود...

 

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت...

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت.

ای دریغ...

آدمیت برنگشت...

 

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است

صحبت از آزادگی- پاکی- مروت- ابلهی است!

صحبت از موسی و عیسی و محمد نا به جاست

قرن موسی چمبه هاست!

 

روزگار مرگ انسانیت است!

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام

زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان می کنند!

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

آن چه این نامردان با جان انسان می کنند.

صحبت از پژمردن یک برگ نیست.

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست.

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ اسانیت است!

{فریدون مشیری}

 

 

یا علی...

 

چهار شنبه 27 تير 1389برچسب:,

|
 
یه داستان غم بار

به نام خدای علی... و شیعیانش...

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

 

 

 

چهار شنبه 27 تير 1389برچسب:,

|
 
مزرعه ی زندگی من

  به نام خدای علی... و شیعیانش...

مترسک ناز می کند

کلاغ ها فریاد می زنند

و من سکوت می کنم...

این مزرعه ی زندگی من است

خشک و بی نشان

{رضا ماهوری}

 

چهار شنبه 19 تير 1389برچسب:,

|
 
بعد از رفتنت ...

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم.

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخر حرفت...

و من بعد ازعبور تلخ و غمگینت...

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم.

 

نمی دانم چرا رفتی...

نمی دانم چرا...

شاید خطا کردم...

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا  تا کی  برای چه

ولی رفتی...

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید...

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غم خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد.

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود...

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از بین خواهد رفت.

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد...

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد مرا با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای تو ام.

 

برگرد!

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پنجره آرام و زیبا گفت:

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم.

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا...

شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم...

{مریم حیدر زاده}

یا علی...

سایه ی علی بر سرتون مستدام...

 

چهار شنبه 9 تير 1389برچسب:,

|
 
همین صدا ...

به نام خدای علی... و شیعیانش...

 

صدا ، همين صدا، همين صدا بود

درست ابتداي ماجرا بود

 

نفس شکست و در صدايمان ريخت

صدا ولي هنوز نارسا بود

 

سلام و انتظار و ترس و لبخند

و تازه اولين قرار ما بود

 

دلم ز پيله اش جدا نمي شد

پرنده اي که در قفس رها بود

 

صدا ترانه خواند و عاشقم کرد

صدا، همين صدا، همين صدا بود

{عبدالجبار کاکایی}

 

یا علی ...


 

سه شنبه 3 تير 1389برچسب:,

|
 
کابوس

 

به نام خدای علی... و شیعیانش... 

 

نیمه شب بود و غمی تازه نفس

 ره خوابم زد و ماندم بیدار

ریخت از پرتو لرزنده ی شمع

سایه ی دسته گلی بر دیوار

 

همه گل بود ولی روح نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود

سایه ای سرد و غم انگیز و سیاه

گوییا مرده ی سرگردان بود

 

شمع خاموش شد از تندی باد

اثر از سایه به دیوار نماند

کس نپرسید کجا رفت؟ که بود؟

که دمی چند در این جا گذراند؟

 

این منم خسته در این کلبه تنگ

روح درمانده ام از جسم جداست

من اگر سایه ی خویشم یارب

روح آواره ی من کیست؟ کجاست؟

 {فریدون مشیری}

 

 

سه شنبه 3 تير 1389برچسب:,

|
 


در انتظار ظهور آسمانی ترین


 

درسا

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ما چند نفر و آدرس machandnafar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





يه چيزايي پيدا ميشه
ردیاب خودرو

 

 

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
تولد تولد تولد !!!
دلم ...
آدما
از حسین پناهی
قصر کوچک
اسیر
اشتقاق
انتخاب
شب تنهایی خوب
قاصدک بارون
آرامش
کلاغ
کتابخونه
ستاره
من عاقبت از این جا خواهم رفت ...
دل خوش...
اشکی در گذرگاه تاریخ
یه داستان غم بار
مزرعه ی زندگی من

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی